
تا به حال نام کپر که به گوشتان خورده است حتما می دانید چیست اگر نمی دانید میخواهم قصه ی پر غصه ی خود را از همین نام شروع کنم . کپر همان خانه هایی است که از نی های بزرگ و کمی شاخ و برگ و کمی گل درست شده است البته نام اینها را نمیتوان خانه گذاشت چونکه هیچ شباهتی به خانه ندارد و تنها شباهتی که دارد آدم های داخل آن هستند . می رویم به گوشه ای از سرزمینمان که نامش برای همگان آشنا است کرمان شهری که در نزدیکی کویر قرار دارد ما سری میزنیم به اطراف این استان که کپر نشینان در آن قرار دارد . گزارشی را که میخوانید توسط دوستی است که به من رسیده است و من برای اینکه آگاهی رسانی کرده باشم تکه هایی از مطالبش را من باب پیش مقدمه برایتان می گذارم تا در ادامه سخن خود را برای شما بگویم و این است ماجرای یک سفر به سمت کپر نشینان جنوب کرمان
بیابان بود و درخت های خودرو و گز و خارهای بیابانی. اولین کپرها در اطراف جاده نمایان شدند. با اینکه فصل بهار بود گرمای شدیدی بر منطقه حاکم بود. جاده ها خاکی و بسیار بد بود. به اولین روستا رسیدیم. هنوز خستگی راه از تن به در نکرده، باید پایین می آمدم و عکس میگرفتم. مردم با شوق و اشتیاق کم کم جمع می شدند. لباس های مندرس و کهنه، خانه هایی از جنس پلاستیک و لیف خرما و کودکانی در بدترین وضعیت بهداشتی، روی دست و صورت هر کودک زخم های بسیاری دیده می شد. پدری دختر بچه پنج ساله اش را از کپر بیرون آورده که چشمش آسیب جدی دیده بود. پسر بچه سه ساله دیگری فلج بود. پسر دیگری را مار زده بود و پایش خشک شده بود و زنی که به تازگی بیوه شده بود و سه بچه یتیم داشت.
ناراحتی بر آرامشم غلبه کرد، اما سعی میکردم خونسرد باشم. توان عکاسی نداشتم. فقیران شهری ما پیش این مردم پادشاهی میکردند. چقدر ناشکریم و بدتر از آن چقدر بی توجه. این ها هموطنان ما بودند. یاد مناطق و مناظر دیدنی ایران افتادم که برای تفریح و عکاسی رفته بودم. نمک آبرود، دیزین، چالوس، کلاردشت، قشم، لواسانات، و…. از خودم خجالت کشیدم. در کنار کپری یک گونی سیب زمینی روی خاک ریخته بود. معلوم بود غذای شب مردم همین است. سیب زمینی هایی که اگر در شهر به من مفت هم میدادند نمی خریدم.
چهار تا نی فرو رفته در زمین پلاستیکی دورش و یک چاله که بوی نامطبوعی به اطراف پراکنده میکرد. متوجه شدم این دستشویی صحرایی است. آب شرب را از منطقه ای دور با دست به اینجا می آوردند. صورت های ماتم زده و آفتاب سوخته و پر از لک و پیس مردم حالی برای من نگذاشته بود. مردی مسن به اصرار دست من را گرفت و گفت برادر تو را به خدا بیا کپر من را ببین و عکس بگیر. بیا وضعیت من را ببین. وارد کپر شدم. با اینکه اول بهار بود، هوا به قدری گرم و داغ بود که لحظه ای نمی شد در آن دوام آورد. چند تکه پوست این طرف و آن طرف پهن کرده بودند و بقیه روی زمین می نشستند. عده ای از گروه کارهای فرهنگی تبلیغی و عده ای هم کار بهداشتی میکردند.
لحظاتی در این روستا در بین مردم بودیم. شوکه شده بودم فقیر زیاد دیده بودم. اما باورم نمیشد هنوز در ایران کپرنشین داشته باشیم. .
کمک هایی از سوی دولت و کمیته امداد و دیگر جاها شده بود، اما کافی نبود. جمعیت و مشکلات روستاهای این منطقه، طی این چند سال به قدری زیاد شده بود که این کمک ها به جایی نمی رسید. نیت کردم که دوباره برای عکاسی به اینجا بیایم. شاید این عکس ها به دست عده ای خیر رسید و برای این مردم بی بضاعت و فراموش شده کاری کردند. پس از یک خشکسالی دوازده ساله، توان مردم کم شده بود. روحیه ها ضعیف و خراب بود. افزون بر نیاز مادی برای شروع دوباره به کمک های روحی هم نیاز داشتند. برخی چنان نگاه غمگین و افسرده ای داشتند که با دیدن صورت هایشان غم دنیا به دل آدم می امد. نزدیک غروب بود و باید برمیگشتیم. دست راست من از شدت آفتاب سوخته بود. این مناطق روزهایی گرم و شب هایی سرد داشت.
در طول مسیر رفت و برگشت بارها ماشین در رودخانه گیر می کرد و خراب میشد، و من در تمام این لحظات به مردمی که در این شرایط با حداقل ها زندگی میکنند، فکر میکردم اگر خدایی نکرده، شخصی شب در این بیابان، دچار عارضه قلبی یا مسئله مهم دیگری می شد، فقط باید دست به دعا بر میداشت و یا با ناامیدی منتظر صبح می مداند تا بتوانند اورا به جایی برسانند. در بیشتر مناطق، موبایل آنتن نمیداد. شاید واژه آخر دنیا مناسب همین مکان باشد.
صحنه های عجیبی در این سه روز دیدم. به چشم دیدم که عروسکی دست دوم و بی دست و پا، چطور دختر کپر نشین را خوشحال میکرد یا کفشی معمولی که در این مناطق، به شیک ترین کفش تبدیل می شد یا فهمیدم که پنج هزار تومان در بعضی مناطق ممکن است در حکم پانصدهزارتومان باشد. کودکی را دیدم که از صخره ای صاف در دل کوه برای نوشتن با ذغال استفاده میکرد و چه کاغذ ها که ما در شهر اسراف میکنیم.
این گوشه ای از صحبتهای این دوست نازنینمان بود که برایتان گذاشتم . اما سخن من در اینجاست که با این همه انسان نیازمند در وطن خود که به خاطرش بسیار کشته ها وزندانی داده ایم باز هم کماکان در همان اول راه گیر کرده ایم و فقط دم از انسانیت می زنیم اینجاست که یادی از شعر سهراب سپهری خالی از لطف نیست :
آب را گل نكنيم
در فرودست انگار، كفتري ميخورد آب.
يا كه در بيشه دور، سيرهيي پر ميشويد.
يا در آبادي، كوزهيي پر ميگردد.
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان، ميرود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.
یاد آوری این شعر از آن بود که با اشتراک این متن شاید یه گوشه ای از این دنیا یه کسی این متن و تصاویر را ببیند تا جای این نظام که به مردمان خود کمک نمی کند آن شخص که شاید خود ما باشیم کاری بکنیم .
به هر حال این قصه برای سال گذشته 90 شمسی بود که خیلی دور نیست همین پارسال و بگویم که از اینجا بدتر هم وجود دارد که گفتنش در این چند خط نمیتواند ارزشمند باشد و نیاز به نوشته های بسیار و بسیار دارد .
حال روی سخنم با آنهایی است که خود را مسئولین این نظام و مردم می دانند و خود را خادم و خدمت گزار آنها ، تا به حال که خدمتی از آنها ندیدیم جز زور و سرکوب و چپاول مردم و هر روز خبری را می شنویم که کمک به این کشور و آن کشور می کنند از همسایگی مان در عراق و دیگر کشورها گرفته تا بلادهای دور دست که هیچ صنمی با ما ندارند . از قدیم گفته اند که چراغی که به خونه رواست به مسجد حرام است .
این هم چند عکس از این سفر دوستمان به مناطق کپر نشین ایران در جنوب کرمان .
لطفا مطلب را به اشتراک گذاشته تا شاید دل کسی به درد آید و کمکی برای این هم نوعان حاصل شود .
با تشکر فراوان از شما ملت سبز همیشه قهرمانمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر